سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

 

می خواستم بنوشم از آن رود لعنتی

تصویر چشم های علی اصغرش نذاشت

 

بغضم شکست و داغ علمدار تازه شد

دستم عقب کشید و دلم آخرش نذاشت

 

بر لب گرفته آب ... و بی دست روی اسب

در چشمْ، تیر و شاد که بی یاورش نذاشت

 

زن ها و بچه ها همه لب تشنه منتظر

آن ضربه ی عمود به روی سرش نذاشت

 

وقت نماز ظهر دلم پاره پاره شد

لب تشنه از کناره ی این رود رد شدم

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 10:23 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin