سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

آنروزها قلمم رنگ و رویی داشت و وقتی شعر می ریخت عده ای هم از رنگ و رویش خوششان می آمد. آنروزها من و بودم و قلم و کاغذ و بلیط اتوبوس. همین کافی بود تا هر جا که می خواستم بروم. من بودم و قلم و کاغذ و شیشه ی اتوبوسی که سر به آن تکیه می دادم و بیرون را نگاه می کردم تا از جمعیت داخل اتوبوس جدا باشم. نم بارانی هم اگر زده بود و خیابان ها را دیدنی تر کرده بود هم که دیگر هیچ! دلم غنج می رفت برای زمین باران خورده و درختان سیراب شده!

آنروزها صبح که از خانه بیرون می زدم نفس عمیقی می کشیدم و شادابی در روحم رخنه می کرد. هنگام گرگ و میش صبح اگر بود و باید پیاده می رفتم، صدای آهنگین جاروی رفتگر هواسم را پرت می کرد تا تنهایی و تاریکی خوف در دلم نیندازد و همراه با آن قدم هایم را سریعتر بر می داشتم.

آنروزها دلم مسخ گل رز بود. با دیدنش چنان ذوقی بر دلم هجوم می آورد که فکر می کردم گل، نشانه هایی از عشق به همراه دارد.

آنروزها دلم جوان بود، کودک درونم شاد بود و دنیا را خوب و رنگارنگ می دید، بیچاره دلم... (هنوز هم نمی فهمم چه بر سرش آمد) بیچاره کودک درونم، بیچاره قلب مهربانم، بیچاره روح بی آلایشم که به عشق و دوستی ، به صداقت و راستی و به دنیا و دلخوشی هایش دلخوش بود و چه بد می شود اگر دلخوشی های آدم نا خوش شود!
دنیا آن چیزی که از آن انتظار می رفت نبود و ما هم آن چیزی نشدیم که می خواستیم!

..
اینروزها اما همه چیز آشفته و شلوغ و بی برنامه است. هیچ چیز به اندازه ی کارهای روزمره اهمیت ندارد و کارهای روزمره ، صبح را به شب رساندن و شب به دنبال ساعتی آرامش یافتن است.
نمی دانم فاصله ی بین آنروزها و اینروزها چرا باید انقدر زیاد باشد؟ چطور آنروزهای امید و آرزو به اینروزهای غمگین و دست و پا گیر تبدیل شد؟ چطور؟!
 


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/29ساعت 6:40 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin