سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

خوشحالم که یک بهانه ی حسابی دارم تا...

آری بهانه دارم حالا به این بهانه چکار کنم؟!

خب کمی فکر می کنم می بینم اول.. اول از همه که دیدمت لبخند می زنم.. به سمت ات می آیم. اصلا می دوم و تو مجبور می شوی مرا بغل بگیری. حالا می بوسمت!!

بعد، کلی خجالت را از پیشانیم پاک می کنم و منتظر می مانم تا عکس العمل ات را ببینم.

اگر ناراحت بودی که مجبورم زود بهانه ام را عنوان کنم و بروم. ( چه بد!! )

اما اگر خوشحال باشی.. خب.. خب می توانم کار دیگری بکنم. اصلا از شما دعوت می کنم که کمی وقتتان را به من بدهید. می دانم جسارت است اما .. آقــا اجازه! اینجا، سمت چپ سینه ام حرفهایی است که به گونه ام رسیده اند و حالا می خواهم کمی با چشمم شما را بشنوم.

کمی سکوت .. می پذیری! و این یعنی سرخ تر شدن گونه هایم...

می نشینیم. روبرو. نزدیک. قلبم می دَود. نفَسم زمین می خورد. چشمم را می بندم. از لبم خون می آید.

- چیزی نیست، اینها زخمه ی عشق است آقــا! هر کس با سر دنبال قلبش برود همین است. دل است دیگر! گناهی ندارد جز اینکه از دلبرها خجالت می کشد و بی سلامی و کلامی از پی اشان می دَود.

گوش می دهی. آرام آرام گوش می دهی. کمی خنده ات می گیرد که: دخترک لابد خل شده است! و من چهره ام در هم می رود.

می گویی: - دختر! حرفهایت..

به خودم می آیم. یاد بهانه ام می افتم. دست در جیبم می کنم و بیرون می آورمش. مشتم را در برابرت باز می کنم. نگاهم را به زمین می دوزم.

(چشمهایت منتظرند.)

آرام، خیلی آرام می پرسم: - می توانم.. می توانم به شما فکر کنم؟؟..

تمام ساعت های دنیا از کار می ایستند. دوربین های جهان لبخندت را ثبت می کنند. دو فرشته برایمان بال می آورند و من و تو را تا مرزهای فرازمینی پرواز می دهند..

صدایت مبهم به گوش می رسد که: - خب؟!

به خودم می آیم. بالهایم روی شانه ام نیستند. شما نشسته ای روبروی من. همینجا.. روی صندلی. روی زمین.

با عجله می گویم: آقــا! اجازه؟! می شود امروز با این روان نویس برایم سر مشق بدهید؟!

می پرسی: -  سرمشق چه؟

می گویم: -  سر مشق عشق آقــا!  حوالی اسمتان!

تو روان نویس را از دستم می گیری و می گویی: -  آستینت را بالا بزن!

متعجب و خوشحال بالا می زنم.

و تو سر مشق می دهی: " یا علی گفتیم و عشــق آغاز شد!! "

روان نویس از دستم به زمین می افتد.

نگاه می کنم: ساعد دستم خالی است!

و شما می گویی: دیرت شد دختر! نمی روی؟؟

و من یاد بهانه ام می افتم.

روان نویس را بر می دارم و می گویم: آقــا! ببخشید، روزتان مبارک!!!

لبخندی می زنی. یعنی: زحمتت شده، ممنون.

و پلک می زنی. دلم تنگ می شود...

..

دیگر دور شده ای.

بلند می گویم: آقــا!

سرت را برمی گردانی. حالا یکبار دیگر می بینمت و لبم را گاز می گیرم.. اشک در چشمهایم جمع می شود...

می گویم: خداحافظ !!

باز لبخند می زنی.

می روی و ...

من می مانم

و رویاهای دخترکانه ام.


نوشته شده در سه شنبه 85/2/12ساعت 11:51 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

بالی برای پرواز

***

نیمه شب

               خطوط کاغذ عجیب با قلم موازی بود

               آرام دفتر را بستم.

 

صبح

         با صدای گریه ی شعری از خواب می پرم.

         دفتر را باز می کنم:

                                      از قلم خون می چکد...

 


نوشته شده در سه شنبه 85/2/5ساعت 11:28 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin