سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

بارها حرفایم را زمزمه کرده بودم، تا امروز برایش بگویم

نشد!

می خواستم بگویم:

به آقا بگو دلمان تنگ است

به آقا بگو

آقا! امسال هم گذشت. نیامدی!!

یک سال به آمدنت نزدیک شدیم.

اما چقدر به شما نزدیک.. یا از شما دور.. نمی دانم!

آقا! عجیب دلم هوایتان را کرده

اگر جسارت نباشد، به یاد ما هم باش!

محتاجیم!!


نوشته شده در دوشنبه 84/12/29ساعت 4:36 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با آینه

دو برابر شدم

حیف! یک پنجره فاصله بود

تا بی نهایت شدن


نوشته شده در دوشنبه 84/12/22ساعت 10:55 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با احترام به این یادداشت از وبلاگ آقای هیچ کس

آدرس جدیدش رو از دوست مشترکمون گرفتم
آخرین باری که دیده بودمش می گفت می خوام یه خونه ی قشنگ بسازم
عاشق چیزای قدیمی بود
خونه های سنگ نما
..
دیگه رسیدم
باید خودش باشه
یه خونه ی جمع و جور
با یه سر درِ سنگی که اسمشو روش نوشته بود
شیطونیم گرفت
یه تکه سنگ برداشتم و کوبیدم به در خونه اش
از خاطراتم اومد بیرون و جلوی چشمام ظاهر شد
اشک تو چشمام جمع شده بود
گفت: تا اینجا اومدی رفیق،
به رسم رفاقتم شده یه دهن برام بخون
یه لبخند زورکی زدمو
گفتم چشم:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین...


نوشته شده در سه شنبه 84/12/16ساعت 2:20 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

هر بار که تو را می بینم

لباس هایم عطر تو را می گیرد.


نوشته شده در جمعه 84/12/12ساعت 1:58 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

در رنگ پریدگی دستهایم

چهره ی عشق تو را می بینم.

رگهای کف دستم به وضوح نمایان می شوند.

این ها همه برای این است که:

یاد توام!

این رگها ، این رگها می گویند:

می بینی چگونه در سرنوشت ات نشسته است؟!

از نمی دانی حتی کدامین لحظه

تا... ،

 تا ..

تا انتها

تا سر انگشتان تو

تا سر انگشتان تقدیر.

آنجا که رنگ ناخن هایم به کبودی می زند

آنجا که تلاقیِ شعله و خاکستر است.

..

دستهای من می سوزند

و شعله های شعر تو زاده می شوند.

حرفی ندارم!

می سوزم!

روح سرکش شعرهای تو

روزی مرا دوباره می زاید.


نوشته شده در دوشنبه 84/12/8ساعت 9:13 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با دست های ما که نمی شد شروع کرد

از چشم های ما که نمی شد طلوع کرد

 

انگار بند بند دلم دار می شود

لختی، دوباره فاجعه تکرار می شود

 

شبگرد عاشقانه ی شعرم سکوت کرد

دستی ز دست های صبوری سقوط کرد

 

تقدیر و باز قصه ی عشقی که رج نخورد

این دست ها که دست تو را تا ابد نبرد

 

با کوله بار خاطره خوابم نمی برد

اصلا چرا دو چشم تو یادم نمی رود؟!

 

لبخند می زنی و کمی دور می شوی

هی بند می کَنی و کمی دور می شوی

 

با پای لنگ حادثه هی سنگ می زند

فریادِ چشم هات به دل چنگ می زند

 

...

بر کوله بار شانه ی ما عشق جا نشد

حتی درون خانه ی ما عشق جا نشد

 

لعنت به عشق های دروغینِ با دوام

لعنت به عشق های حقیقیِ ناتمام

 

6 آبان 84


نوشته شده در جمعه 84/12/5ساعت 2:46 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin