سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

با چشمهای بسته سررسیدم را باز می کنم؛ می ترسم تصویرت از خاطر چشمهایم برود. سر رسید من پر از تو است. صفحه ای لبخندهایت صفحه ای نگاه هایت صفحه ای حرفهایت صفحه ای ... چشمهایم را آرام باز می کنم و چشمهایت را بر اولین صفحه سفید سر رسیدم با واژه نقاشی می کنم و زیر لب جمله ام را کامل می کنم : صفحه ای چشمهایت.

سر رسیدم را ورق می زنم فروردین تو، اردیبهشت بی تو، خرداد به امید تو...

چقدر این روزهای سررسید من با آن روزهای تقویم هایم فرق کرده اند. اگر تو نبودی سررسیدهایم سفید می ماندند و بختم سیاه اما این روزها حتی گوشه های صفحه های سررسید را هم با شرح خوشبختیهایمان سیاه می کنم.

این روزها ... این روزها ... این روزهای سراسر احساس...

این روزها هر کجا می روم حال درخت ها را می پرسم. در کنار درخت ها نفسم را حبس می کنم تا کمتر نفس بکشم بلکه درخت ها کمتر برای تصفیه هوا زحمت بکشند. این روزها حسابی هوای درخت ها را دارم و هیچ کس جز تو نمی داند که نگران یادگاری عشقمان بر درخت ها هستم.

این روزها دیدن گل ها هوایی ام می کند با این حال علاقه ای به بوییدنشان ندارم. هیچ کس جز تو نمی داند که من به گل های خشک شده ای می اندیشم که هر یک لای صفحه ای از کتابهایم آرمیده اند و خاطره ای را به خود پیوست کرده اند. برای آخرین کتابی که گلی از تو را به آغوش کشیده است به دنبال گوشه دنجی می گردم تا کمتر به چشم بیاید؛ خنده ام می گیرد تو کتابخانه ام را گلستان کرده ای.

این روزها که عجیب دلم هوای به دریا زدن می کند بی تو جز بی قراری گزیری ندارد. حال کشتی های به اسکله بسته شده را دارم هم دارمت و هم نمی توانم خود را به موج های آغوشت بزنم.

این روزها دلم می خواست مرغ دریایی باشم و دلم که گرفت بی مهابا به سینه ی آب می زدم و آتش سینه ام را در آبی بیکرانت، آبی بزنم.

این روزها اما تنها چیزی که برای پراندن دارم قلبم است. دلتنگیهایم را در آن می ریزم، با بوسه ای داغ آنرا مهر می زنم و پروازش می دهم نگران گم شدنش نیستم می دانم جَلد دستهایی مهربان است دستهای که ... گاهی به قلبم هم حسودیم می شود !

این روزها هر لحظه را می توان غزلی عاشقانه نوشت اما من دور از تو تمام شعرهای نانوشته جهان را بغض می کنم و فقط گاهی به بهانه مرطوب کردن لبانم زمزمه ات می کنم .. شعر می شوی.

بیست و یکمین جلد سررسید دختری عاشق این روزها بدجوری مچاله نوشته می شود کی می رسی و با نوازش هایت چین و چروک از پیشانی سررسیدم برمی گیری.

این روزها ... آه حواسم نیست سررسیدم را تمام کرده ام و از تمام سررسیدم تنها جلد آن نانوشته مانده است آخرین حرفم را بر جلد سررسید می نویسم:

این روزها تنها به عشق روزهای با تو بودن، بودن را ادامه می دهم.

به امید آن روزها !

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/7/6ساعت 5:58 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin