كنجكاو شدم. نگاهش كردم. چشمانش را پايين انداخت. از نگاهم منصرف شدم و درس جديدي را شروع كردم. نيم ساعت را صرف آموختن معاني ضماير به او كردم : هو : اوي مذكر ، هي : اوي مؤنث ، هما .. فقط ورود مادرش با سيني شربت به من فماند كه نيم ساعت گذشته است. بعد از استراحتي كوتاه تصميم گرفتم ضماير را از او سوال كنم تا در ذهنش جا بيفتد. فهميد مي خواهم از او سوال كنم براي اعلام آمادگي گوشه روسريش را باز كرد و مرتب به روي شانه انداخت و موهاي كنار گونه اش را زير روسري جا كرد .. حركت روسري عطر مست كننده موهايش را در فضاي اتاق آكند. داشتم ديوانه مي شدم شروع كردم سوال كردن : هو گفت: اوي مذكر ، نحن: ما ، هي: اوي مؤنث .. كم كم سرم را بالا گرفتم و به چهره اش نگاه انداختم . آرام مرا زير نظر داشت و پاسخ سوالهايم را مي داد. چشمان قهوه ايش برق مي زد و لبانش بدون ماتيك يك پارچه آتش بود گونه هايش از شرم سرخ شده بود و ابروان دخترانه اش با گره اي پيشانيش را بقيه چهره با نمكش جدا ساخته بود. قاطي كردم گفتم تو .. پاسخ داد: انت گفتم نه .. منظورم اين بود كه .. سرش را كج كرد و به چهره مبهوتم زل زد روسريش از شانه اش سر خورد گفتم انا .. انا .. دهانم باز مانده بود و مبهوت نگاهش مي كردم. خودكار در ميان انگشتان دست راستم بر روي كاغذ مانده بود دستش را بر روي دستم گذاشت و نوشت : انا. دستش هنوز روي دستم بود. روبروي ضميري كه نوشته بود نوشتم : احبك. دختر فكري كرد و بدون اينكه متوجه باشد چه مي گويد گفت: يعني دوستت دارم .. ناگهان هر دويمان سرخ شديم..