به در نميزنم به پنجره مي زنم که اگر باز نشد روياي آن سويش را از من دريغ ندارد....
دريغ..
اين روز ها پنجره ها هم بي صدا شدن...
من نمي دانم که بي پنجره ام يا نه...ولي انگار همه ي پنجره هايم ديوار شدند...
دلم مي سوزد....
براي دل تنگم دلم ميسوزد....
.
خسته ام...
پنجره باز هم ناز ميکند....
با خودم مي گويم بي پنجره بمان ولي از سر بي پنجره گي براي خود روي ديوار پنجره نقاشي نکن.....
ديوار ديوار است ...جنس پنجره فرق مي کند...