پسر او سالهاست باز نگشته
از پيش از دبستان!
با اين حال من مي دانم كه مادر هر روز موهاي آشفته پسرش را در خيال شانه كرده است،
كيفش را روي شانه اش ميزان كرده است،
بند كفشهايش را سفت كرده است،
با اخم از او خواسته است امروز پسر خوبي باشد و با دوستش آشتي كند اما به سرعت با بوسه اي روي پيشانيش، لبخندي بزرگ به او زده است
و پشت سرش آيت الكرسي خوانده است
...
او هر روز اين كارها را كرده است
حتي روزهايي كه پسرك خواب مانده است
در جايي دور ...
دلم گرفته ميريامم
دلم از دست تقدير گرفته
من مهرباني هاي مادرانه را مي شناسم
اما وقتي يك مادر مجبور مي شود به چيزهاي ديگري جز فرزندش مهرباني كند دلم مي گيرد ..
بغض دارم
شعرت كاملا لعنتي بود ميريامم