بچه که بودم وقتي نانوا بقيه پولم را پس مي داد، ذوق زده مي شدم؛ تشکر مي کردم؛
وقتي مريض مي شدم، از دکتري که آمپولم مي زد، تشکر مي کردم؛
وقتي با برادرم دعوا مي کردم از اينکه آخرين فن پيچاندن انگشت را به من ياد داده است، تشکر مي کردم؛
وقتي بزرگتر شدم از خاله ام که باعث شده بود، دفتر خاطراتم را آتش بزنم؛ تشکر کردم؛
از معلمان بد دبيرستانم که باعث شدند، رشته ام را عوض کنم؛ تشکر کردم؛
از غم که باعث شاعر شدنم بود، تشکر کردم؛
اما..
وقتي تاثير چشمانت را بر سمت چپ سينه ام احساس کردم ، ساکت شدم؛
وقتي اعجاز ترکيب واژه هاي ساده و پيش پا افتاده و تبديل آنها به عشق را در سخنت شنيدم، ساکت شدم؛
وقتي لمس ظرافت انگشت هاي کشيده ات، جانم را به آتش کشيد، ساکت شدم؛
..
اين روزها هر وقت تکيه کلام هاي شيطنت آميزت را مي شنوم، سکوت مي کنم؛
هر وقت با مقداري سبزيجات و حبوبات معجزه اي خوردني مي آفريني، سکوت مي کنم؛
هر وقت ظرف ها را با تلاوت عاشقانه ترين ترانه ها مي شويي ، سکوت مي کنم؛
..
تو مبدا تاريخ سکوت مني؛
از روزي که آمدي ، در شکرگزاري از تو و آفريننده ات مرددم.
امروز بعد از سال ها عشق مرا از ترديد در آوري و من با تکرار تکيه کلام جديدت سکوت را شکستم:
الحمد لله رب العاشقين..