پسرک گفت مي خواهم آرزويم را نقاشي کنم . دخترک هر چه نگاه کرد کاغذي نيافت دستش را دراز کرد و گفت روي دستم بکش.
پسرک گفت چشمانت را ببند. دخترک چشمانش را بست و پسرک نقاشيش را کشيد. پسرک دست دخترک را مشت کرد و گفت چشمانت را باز کن . دخترک مشتش را باز کرد طرح ناشيانه ي دو لب به شکل بوسه بر دستش نقش بسته بود. دخترک خجالت کشيد و دستش را روي گونه اش گذاشت. پسرک چشمکي از سر شيطنت زد و گفت: همان جا را مي خواستم ببوسم.