• وبلاگ : ميريام
  • يادداشت : تقديم به: معلم پايه ي اول، دوم، سوم، ... و هفتم عشق!!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 37 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    سلام ، سپاس ، زيبا بود
    به روز گشت گلستان براي گل چيدن
    غنيمت است ، گل روي دوستان ديدن

    سلام ... پنجره از تنهايي تركي برداشت به وسعت بلنداي آسمان........... كجايي پس تو ....

    شاد باش هميشه

    ايرباسي كه .....

    + گلنسا 

    گفته باشم كه اصلنم كوفتم نشدي!!!!!!

    آخ كه چه كيفي داره نشستن كنار دستت و باهات حرف زدن بانو!!! مخصوصاً.......

    هر چقدرم چشمات غم داشته باشه بازم دوست داشتني ِ......

    اما بازم اعلام ميكنم كه اصلنم كوفتم نشدي!!!!

    خوبي شما؟!!!!!!!!!!

    پيش عشق اي زيبا زيبا خيلي كوچيكه دنيا دنيا.......

    سلام

    بانو

    بي پنجره مان مگذار

    كه دارد خفه مي شود دلهامان از بي هوايي تو

    موفق باشيد و بانوي پنجره

    ياحق

    سلام خانوم ..

    خوب بود ديدمتون .. همه‏رو ... هر چند انگار اين جور وقت‏ها سر همه شلوغه و همه عجله دارن و هيچ كس حواسش درست سر جاش نيست ... ولي باز هم خوب بود ..

    روز معلم كه هيچي .. هفته معلم هم هيچي .. ماه معلم هم ديگه داره تموم مي‏شه ها ..!!!

    خوب باش .. شايد همين ..

    + احسان پرسا 

    سلام .

    تبريك مي گم نثرتون خيلي داره پخته و زيبا و عاشقانه مي شه خانوم طراح .. نوشته زير را از متن شما الهام گرفتم . ببخشيد اگر بي ربط است ..

    و اينكه

    در صورت امكان لطفا در اسرع وقت به همه آرزوهاي خود برسيد.

    + احسان پرسا 

    كنجكاو شدم. نگاهش كردم. چشمانش را پايين انداخت. از نگاهم منصرف شدم و درس جديدي را شروع كردم. نيم ساعت را صرف آموختن معاني ضماير به او كردم : هو : اوي مذكر ، هي : اوي مؤنث ، هما .. فقط ورود مادرش با سيني شربت به من فماند كه نيم ساعت گذشته است. بعد از استراحتي كوتاه تصميم گرفتم ضماير را از او سوال كنم تا در ذهنش جا بيفتد. فهميد مي خواهم از او سوال كنم براي اعلام آمادگي گوشه روسريش را باز كرد و مرتب به روي شانه انداخت و موهاي كنار گونه اش را زير روسري جا كرد .. حركت روسري عطر مست كننده موهايش را در فضاي اتاق آكند. داشتم ديوانه مي شدم شروع كردم سوال كردن : هو گفت: اوي مذكر ، نحن: ما ، هي: اوي مؤنث .. كم كم سرم را بالا گرفتم و به چهره اش نگاه انداختم . آرام مرا زير نظر داشت و پاسخ سوالهايم را مي داد. چشمان قهوه ايش برق مي زد و لبانش بدون ماتيك يك پارچه آتش بود گونه هايش از شرم سرخ شده بود و ابروان دخترانه اش با گره اي پيشانيش را بقيه چهره با نمكش جدا ساخته بود. قاطي كردم گفتم تو .. پاسخ داد: انت گفتم نه .. منظورم اين بود كه .. سرش را كج كرد و به چهره مبهوتم زل زد روسريش از شانه اش سر خورد گفتم انا .. انا .. دهانم باز مانده بود و مبهوت نگاهش مي كردم. خودكار در ميان انگشتان دست راستم بر روي كاغذ مانده بود دستش را بر روي دستم گذاشت و نوشت : انا. دستش هنوز روي دستم بود. روبروي ضميري كه نوشته بود نوشتم : احبك. دختر فكري كرد و بدون اينكه متوجه باشد چه مي گويد گفت: يعني دوستت دارم .. ناگهان هر دويمان سرخ شديم..

    + احسان پرسا 
    روبرويش مي نشينم . دومين هفته است درس دادن به او را آغاز كرده ام . در همان نگاه اول مرا مسحور زيبايي خود كرد. از همان روز ديگر نتوانستم به او نگاه كنم . مرتب خودم را لعنت مي كردم كه چرا من ِ دانشجوي مجرد تدريس خصوصي به يك دختر را قبول كردم. به خاطر اينكه به صورتش نگاه نمي كردم درست نمي دانستم كه حواسش به من است يا به درس. اول كمي آموخته هاي پيشين را از او سوال كردم. معلوم بود خوب درس خوانده است اما چيزي ياد نگرفته است چون تمام كتاب را حفظ كرده بود اما اگر مثالي خارج از كتاب از او مي پرسيدم مي ماند..
    + احسان پرسا 
    قبل از خروج از دانشكده سري به دشتشويي مي زنم و جلوي آينه دستي به سر و رويم مي كشم . يكي از بچه ها مرا مي بيند و با خنده مي پرسد : طرف ترم چندمي است ؟ مي گويم : تا حالا شاگرد خصوصي داشتي ؟ پرسيد : چي درس مي دهي ؟ مي گويم :من عربي درس مي دهم اما او عاشقانه مي شنود !!
    + احسان پرسا 

    استاد توضيح حق ارتفاق را كه تمام كرد من تمام جزوه ها و وسايلم را جمع كرده بودم و بي صبرانه منتظر حضور و غياب بودم و با انگشتان دست راستم روي ميز ضرب گرفته بودم. خوشحال بودم كه اسمم اوائل ليست بود. وقتي حاضر را گفتم به طرف در كلاس شليك شدم. استاد با تعجب گفت: هنوز بخشي از درس مونده .. گفتم : مهم حضور و غياب بود كه من تمام و كمال آنرا فراگرفته ام ..

    از پس اولين كوچه كه مي‏پيچم... لبخند بر لبهايم مي‏ماسد... در پناه ديوار مخفي مي‏شوم... دزدانه نگاهي به كوچه مي‏اندازم... و به ديوار تكيه مي‏دهم... زانوهايم آرام آرام سست ميشوند... و بر زمين مي‏نشينم... و با خويش مي‏انديشم... چه بهانهء شيريني... كاهش بهانهء زندگي من بود... معلم بودن چه مصيبتي‏است گاهي... كاش هميشه دانش‏آموز مي‏ماندم... حداقل اكنون يك همكلاسي بودم... خداي من... حال با اين نگاه‏هاي كنجكاوانه و تمسخرآميز رهگذزان چه كنم... اين هم از آبرويي كه عمري به آن فخر مي‏فروختم... چه ساده بر باد رفت...
    سلام . سري به خانه ي ما هم بزن ، گناه که نيست ـــ اگر موافق ميلت نبودم ، امّا کن. زنده باشي . ياعلي
    آرزومند شاديهايتان بانو...روياهايتان مستدام..
       1   2   3      >