سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

 

پدر موزاییکهای بیمارستان را می شمرد و مادر نفسها ..

دکتر بیست سال دانشش را متمرکز کرده بود و پرستارها تمام حجم مهربانیشان را ..

ملائک در جنب و جوش بودند و خدا تماشا می کرد .. وقتش که رسید ملائک کنار رفتند : خدا از روح خود نفخه ای دمید شاعر نفس خدا را در سینه اش حبس کرد و اولین شعرش را سرود .کسی از مضمون شعر چیزی نفهمید اما همه از شنیدنش مشعوف شدند : گریه اولین شعر دخترک بود !

مادر نگاهی به آخرین فرزندش بود انگشتانش به نقاشی شبیه بودند خدا فکر مادر را خواند و دخترش نقاش شد.

نیمه شب مادر دخترک را شیر داد دخترک لبخندی زد .. نیمه شب گلهای بیمارستان لبخند زدند ..

دخترک حرف زدن می آموخت کلمات شاعر می شدند و روی لبهای او شعر می شدند..

دخترک راه رفتن می آموخت زمین زیر پای او می رقصید .. و خداوند به فقیهی که رقص را تحریم می کرد می خندید .

دخترک بزرگ می شد دلش کوچک .. واشدن هر گلی او را حساس می کرد و احساس او هر گلی را وا می کرد ..

دخترک شعر نمی سرود .. شعرها او را می سرودند او فقط طراحی می کرد ..

او نمی دانست چرا هر کودکی که می کشد لبخند بر لب دارد .. این راز خدا بود .. خدایی که لبخند را بر لبان دخترک پسند کرده بود !

امروز سالروز تولد بانوی بی پنجره اعظم ابراهیمی است.

برای اعظم ورشکستگی آرزو می کنم ! روزی که ناچار شود برای آنکه اندازه سن خود شمع تولد بخرد تمام دارایی خود را بدهد !!!

برقرار باشید .. لطفا !

 

احسان پرسا


نوشته شده در پنج شنبه 85/1/10ساعت 9:2 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin