دروغایی که بهت گفته بودم واسه این بود که تو رو داشته باشم فکر می کردم بشه با این دروغا بذر عشقو تو دلت کاشته باشم تو که باورت شدو بعله دادی ضربان قلبم آرووم نگرفت به خیابون زدمو خالی شدم کاش میشد نم نم بارون می گرفت پاییز از راه اومدو دست منو توی دستای قشنگ تو گذاشت راه دوری که واسه من اومدی دردی روی دل تنگ تو گذاشت تا می خواستیم طعم عشقو بچشیم جر و بحث و قهر و آشتی.. روز و شب دلامون یخ می زد و نفهمیدیم دیگرون و می سوزونیم مث تب لج و لج بازی شدو هر دوتامون کم نیاوردیم از این بازی زشت اما غافل شدیم از قصه ای که دست سرنوشت برامون می نوشت ... حالا فریاد می زنم دوست دارم اما نیستی که جوابمو بدی شبا هی فکر می کنم تو اومدی اومدی قرصای خوابم رو بدی بهمن 89 می خواستم بنوشم از آن رود لعنتی تصویر چشم های علی اصغرش نذاشت بغضم شکست و داغ علمدار تازه شد دستم عقب کشید و دلم آخرش نذاشت بر لب گرفته آب ... و بی دست روی اسب در چشمْ، تیر و شاد که بی یاورش نذاشت زن ها و بچه ها همه لب تشنه منتظر آن ضربه ی عمود به روی سرش نذاشت وقت نماز ظهر دلم پاره پاره شد لب تشنه از کناره ی این رود رد شدم تولدت مبارک عزیز دلم تا حالا انقدر از تولد کسی خوشحال نشده بودم بی شک یکی از بزرگترین نعمتها و الطاف خدای مهربون چشاندن طعم شیرین داشتن فرزند به من بوده خدایا ممنونم خدایا شکرت! میریام : دلم برای تو و نوشیدن یک چای داغ تو هوای سرد تنگ شده!! احسان : جلوی آینه ها هی لباس عوض کردن و بعد ِ ساعت ها ، رخت ِ عید پوشیدن برای شانه ی موها و حفظ حالت ِ خاص جلوی آینه با دست و بَست کوشیدن به پای خواسته ی دل نشستن و آنگاه ندای دل را با گوش جان نیوشیدن و بعد، شعر سرودن برای حضرت عشق و مثل چشمه ی پاکی زعمق جوشیدن تمام جان و توان را رباعی ای کردن و با بقیه ی جان عشق را خروشیدن چقدر ناب و عزیز است لحظه ی دیدار کنار عشق نشستن و چای نوشیدن .. این روزها به ساعت به چشم التماس می نگری ، دلت می خواهد روز 25 ساعت که نه ، 24:45 باشد تا بتوانی حداقل 45 دقیقه ، بخوابی. حتی روزهایی که باتری ساعت تمام می شود ، ارادت بیشتری به ساعت نشان می دهی! این روزها باسلیقگی را از منوی آشپزیت حذف و تنوع را جایگزین آن کرده ای ، منوی تو پر شده از غذاهایی که به کار من نمی خورد ! این روزها کمتر با من صحبت می کنی و بیشتر قربان صدقه دیگری می روی ! این روزها مرتب رنگ مورد علاقه مرا می پرسی ، مدل مورد پسند مرا جویا می شوی اما برای دیگری لباس می خری ! ... و علی کوچولو در دلتنگی کردن برای تو با من مسابقه می دهد. تا نگاهی رد و بدل می کنیم و علاقه ای و خاطره ای .. نوبت من تمام می شود و علی کوچولو بدون نوبت ، عشقم را تصاحب می کند. نوبت من تمام می شود اما نوبت تو هیچ گاه تمام نمی شود.. ... و علی کوچولو هر چه را که من دوست ندارم ، می خورد: فرنی ، سوپ بچه !! آن گاه هر چه که دوست دارم را هم می خورد ، غذای من ، نان تو و ... گفتم که ؛ هر چه که دوست دارم ؛ حتی دست تو را ... ... و علی کوچولو صدای تو را دوست دارد ، برای همین حتی وقتی با من صحبت می کنی هم به تو می خندد. همین است که وقتی با من صحبت می کنی هم قربان صدقه او می روی. ... و علی کوچولو به رنگ مورد علاقه من لباس می پوشد، چهار دست و پا راه می رود و تو همچنان خوش سلیقه ترین مادر دنیا می مانی.. این روزها خنده هایت خلاصه تر شده اند ، اما همین مقدار خنده ات برای خوشبختی دو مرد ِ یک خانه کافی ست. این روزها کمتر سراغ شعر می روی ، اما هر تکیه کلام و هر قربان صدقه ای که می روی ضرب المثل خانه مان می شود. این روزها مادری جوان ، در خانه من پسری را بزرگ می کند که نام خانوادگی مرا یک نسل دیگر تمدید خواهد کرد. ممنونم میریام ممنونم میریام ممنون همسرت: احسان سلام اینم دوتا عکس جدید از پسرم سراغ چیز دیگه ای نگیرید چون زندگی من شده پسرم و دیگر هیچ!! سلام این هم عکس گل پسر من وقتی که با دقت به قربون صدقه مامانش گوش می کنه!! ما خوشحالیم و تو بزرگ می شوی و شوق و ذوق زودتر بزرگ شدنت را داریم و حواسمان نیست پدر و مادرهایمان با چه شوقی پیر شده اند.. با این همه با تمام وجود از آمدنت و بزرگ شدنت خوشحالیم! برایمان بمان ای نعمت الهی! دوباره یک امانت دیگه دوباره یک امتحان دیگه خدایا! هیچ وقت فکر نمی کردم لیاقت داشتن انقدر امانت رو داشته باشم سعی می کردم حواسم به داشته هام باشه سعی می کردم امانت هام رو خوب نگه دارم اما حالا می بینم نعمت های قبلی هم برام زیاد بوده می بینم هر چی بهم داده بودی از لطف و بخشش خودت بوده نه از لیاقت من! حالا دیگه سنگ تموم گذاشتی یک فرشته برامون فرستادی از جنس آسمون! از جنس عشق! حالا یه بهونه دیگه دارم یه بهونه دیگه برای شکر تو! الحمد لله رب العشق! آنروزها قلمم رنگ و رویی داشت و وقتی شعر می ریخت عده ای هم از رنگ و رویش خوششان می آمد. آنروزها من و بودم و قلم و کاغذ و بلیط اتوبوس. همین کافی بود تا هر جا که می خواستم بروم. من بودم و قلم و کاغذ و شیشه ی اتوبوسی که سر به آن تکیه می دادم و بیرون را نگاه می کردم تا از جمعیت داخل اتوبوس جدا باشم. نم بارانی هم اگر زده بود و خیابان ها را دیدنی تر کرده بود هم که دیگر هیچ! دلم غنج می رفت برای زمین باران خورده و درختان سیراب شده!
آنروزها صبح که از خانه بیرون می زدم نفس عمیقی می کشیدم و شادابی در روحم رخنه می کرد. هنگام گرگ و میش صبح اگر بود و باید پیاده می رفتم، صدای آهنگین جاروی رفتگر هواسم را پرت می کرد تا تنهایی و تاریکی خوف در دلم نیندازد و همراه با آن قدم هایم را سریعتر بر می داشتم.
آنروزها دلم مسخ گل رز بود. با دیدنش چنان ذوقی بر دلم هجوم می آورد که فکر می کردم گل، نشانه هایی از عشق به همراه دارد.
آنروزها دلم جوان بود، کودک درونم شاد بود و دنیا را خوب و رنگارنگ می دید، بیچاره دلم... (هنوز هم نمی فهمم چه بر سرش آمد) بیچاره کودک درونم، بیچاره قلب مهربانم، بیچاره روح بی آلایشم که به عشق و دوستی ، به صداقت و راستی و به دنیا و دلخوشی هایش دلخوش بود و چه بد می شود اگر دلخوشی های آدم نا خوش شود!
دنیا آن چیزی که از آن انتظار می رفت نبود و ما هم آن چیزی نشدیم که می خواستیم!..
اینروزها اما همه چیز آشفته و شلوغ و بی برنامه است. هیچ چیز به اندازه ی کارهای روزمره اهمیت ندارد و کارهای روزمره ، صبح را به شب رساندن و شب به دنبال ساعتی آرامش یافتن است.
نمی دانم فاصله ی بین آنروزها و اینروزها چرا باید انقدر زیاد باشد؟ چطور آنروزهای امید و آرزو به اینروزهای غمگین و دست و پا گیر تبدیل شد؟ چطور؟!
Design By : Pars Skin |