سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

به: خواهرم لیلای پناهگاه

 

توتنها

قاب عکسی بودی بر روی دیوار

سال های سال

از پشت شیشه لبخند می زدی

نگاهم می کردی

همیشه!

 

تو کودک درونم بودی

تو یک "آن" از شیطنت کودکی ام بودی

تو مهربان و معصوم

و صبور

از همان روزی که برای بار آخر آهسته بر گونه ات دست کشیدم

و تو لبخند زدی

و آن قاب مسخره

برای همیشه تو را محصور کرد

تو را

دور کرد

تو را صبور کرد

 

و من از پس سالها

حتی گاهی، نگاهی هم نمی کردم

دلخوش بودی

به بودنم

به خندیدنم، قد کشیدنم

دلخوش بودی

به خاطرات گذشته

وقتی تو را می سرودم

وقتی تو را نفس می کشیدم

وقتی حتی به واسطه قلم

از سرانگشتان من سر می رفتی روی کاغذ

کاغذی که تکیه گاهت شد

در قابی قهوه ای

در قابی محصور

در قابی نزدیک

اما دور

...

تو

تو فقط قابی بودی

بر روی دیوار

اما دلم خوش بود به بودن ات

به خندیدن ات

به شیطنت های کودکانه ات

به لبخند سپیدت

به چشمهای روشن ات

به ...

 

حالا ولی

نه تو شادی

نه من دلخوش!


نوشته شده در چهارشنبه 87/4/12ساعت 12:8 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin