• وبلاگ : ميريام
  • يادداشت : آنروزها..
  • نظرات : 3 خصوصي ، 41 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    سلام بانو...آن روزها سرشار از زيبائي بود..اين روزها نيز...آخرش يه حرف تكراري...وبلاگ زيبائي داريد...لذت بردم...موفق باشيد...
    سلام ، هميشه پايدار و پويا باشيد

    سلام.
    تمبر، گوياي فرهنگ و تمدن هر جامعه اي است كه به نحوي كه قادر به معرفي ميراث تاريخي و فرهنگي كشورها در سطح بين المللي است.
    با وبلاگ تمبرهاي جهان پذيراي مقدم و نظراتتان هستم.

    هيچوقت ياد ندارم گذر ايام كودكي در ذهنم منو بخواد به تشويش بكشونه.. هميشه برام ارامبخش و شادي اور و انرژي زاست....

    آن روزها .. آن روزها پسرک قاصدک پيدا کرد آنرا در دست گرفت و به تماشايش نشست. دخترک گفت قاصدک را تماشا نمي کنند . آرزويي در گوشش زمزمه مي کنند و فوتش مي کنند تا به محبوب برسد .. پسرک با صداي بلند در گوش قاصدک گفت: " دوستت دارم " و آنرا توي صورت دخترک فوت کرد.. دخترک گفت: اي ديوونه !!

    پسرک بادبادک هوا مي کرد بادبادک مرتب زمين مي خورد. دخترک دلش سوخت. پرسيد چرا بادبادکت به هوا نمي رود. پسرک گفت بادبادک من دنباله ندارد. دخترک فکري کرد. روبان موهاي بلندش را باز کرد و به پسرک داد. پسرک روبان را به بادبادک بست و .. به خانه رفت !

    دخترک در مقابل آينه ايستاده بود و موهاي مشکيش را شانه مي کرد.

    پسرک با پيچ گوشتي از راه رسيد و مشغول باز کردن آينه شد.

    دخترک پرسيد چکار مي کني ؟

    پسرک گفت : مي خواهم در مسابقه نقاشي مدرسه شرکت کنم. اين آينه زيباترين تابلوي جهان را دارد !

    پسرک گفت مي خواهم آرزويم را نقاشي کنم . دخترک هر چه نگاه کرد کاغذي نيافت دستش را دراز کرد و گفت روي دستم بکش.

    پسرک گفت چشمانت را ببند. دخترک چشمانش را بست و پسرک نقاشيش را کشيد. پسرک دست دخترک را مشت کرد و گفت چشمانت را باز کن . دخترک مشتش را باز کرد طرح ناشيانه ي دو لب به شکل بوسه بر دستش نقش بسته بود. دخترک خجالت کشيد و دستش را روي گونه اش گذاشت. پسرک چشمکي از سر شيطنت زد و گفت: همان جا را مي خواستم ببوسم.

    آنروزها ..
    + گلنسا 
    قُلوپ قُلوپ رنگ ريختم روي تمام خاطره هام..... خسته شدم از هر چي گذشته اس.... حالم بهم ميخوره از هر چي آينده اس.... الانم كه كار دارم، حوصله فكر كردن ندارم....حالا شايد بعد.....
    + گلنسا 

    ســـــــــــــلام.... چند بار اومدم خوندم ولي نميدونم چرا همش قلبم ميلرزه....

    اينروزها كمبود ::آنروزها::، آفتاب و مهتاب رو خاكستري كرده.....

    اعظمي الان يه ماه ِجمعه ها هيچ كوهي براي فرياد ندارم..... غمباد گرفتم به خدا....

    + زهرا باقري شاد 

    سلام بانوي بي پنجره! كه امشب پشت پنجره تنهايي ام هنگام زل زدن به ماه ديدمت كه داري از كوچه باغ هاي پر از اقاقيا عبور مي كني. مادر عاشق حسن يوسف بود و من عاشق حادثه هايي كه در آن آدمها ازپشت پنجره هاي شب براي هم دست تكان مي دهند... راستي! يك بغل آسمانت را كه پشت پنجره ام جا گذاشتي، بماند وقتي ديدمت با هم قسمت مي كنيم تا بداني بي پنجره بودن ، رها بودن و اسمان را بدون چارچوب داشتن هم زيباست. بانوي بي پنجره! هواي آسمان آبي دلت را داشته باش ... بي خيال تمام پنجره ها كه يك روز با سنگ مي شكنند.

    دوست عزيز وبلاگنويسم خسته نباشيد...واقعا وبلاگ زيبا و نوشته هاي سرشار از احساس و زيبا و جالب و مفيدي داريد از اين رو خوشحال ميشم به كلبه ي محقر و كوچك منم يه سري بزنيد و من رو هم با حضورتون خوشحال و مستفيد كنيد

    سلام اي راوي گذشته.

    آن روزها گذشت.اما چه نيكوست :حال و آينده را آ سان ازدست ندهيم.

    + امين 

    سلام .. و چه كردي با آن روزهايت .. يادم آمد خوب يادم آمد آن روزهايم .. سكوتم مقبول است و منتظر باقي

    يه كوچولو هم به روزم.

       1   2   3      >