روشو سمت من کرد و دستشو گذاشت روی پیشونیم تو دلم گفتم حتما می خواد ببینه تبم بالا رفته یا نه! شایدم می خواد نشون بده که مثل همیشه مهربونه حتی اگه من بداخلاقی کنم حتی اگه یادم رفته باشه که ما فقط همو داریم با افکارم درگیر بودم شنیدم یه چیزی زیر لبش می خونه طولانی شده بود هفتا حمد می خوند که شفا بگیرم که تبم بیاد پایین که سرم درد نگیره. ... من خیلی اعتقاد نداشتم اما یک لحظه احساس کردم که سرم درد نمی کنه. ... هفتا حمدش تموم شد دستشو برداشت و آروم خوابید سرم دوباره درد گرفت! ... من خیلی اعتقاد نداشتم اما به مهربونیش ایمان داشتم!!
نوشته شده در یکشنبه 87/7/21ساعت
2:10 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |