سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

بالی برای پرواز

 

سلام دوستان.

سومین دوره ی مسابقه ی طرح فارسی ( بالی برای پرواز ) رو دریابید.

یا علی!!

 

///

 

آنروزها بهار و تابستانش رنگ دیگری داشت. مادر، عاشقِ "حُسنی یوسف" بود. از در که وارد می شدی ردیفِ "حُسنی یوسف" ها را روی بالکن می دیدی. باغچه ی کوچکی داشتیم با درختی از انار و گلهای رنگارنگ. آنروزها پدر جوان بود و مهربان (اینروزها پدر هست و مهربان). آنروزها جعبه ی مداد رنگی تنها 6 رنگ داشت، اما با همان ها می شد همه ی چیزهایِ خوبِ دنیا را به تصویر کشید. همه ی چیزهایِ خوبِ دنیا! حتی فراتر، خدا هم گاهی ردِّ پاهایش بر ابرها می نشست و باران می گرفت. و من همیشه زیر باران سر به هوا بودم، تا شاید یک لحظه انگشت های فرشته ی خدا را (که رحمت می پاشید) ببینم. آنروزها کوچِ پرنده بی معنا بود و هوا: "هوای کودکی".

آنروزها دنباله ی بادبادک هایمان ابرها را قلقلک می داد، ما خنده امان می گرفت: بلند!. و نمی دانستیم داریم حوالی خانه ی خدا بازی می کنیم و نمی دانستیم آنروزها را، روزی با حسرت یاد خواهیم کرد. و نمی دانستیم آسمان، تا همیشه آبی نخواهد ماند. پرنده روزی از این شهر کوچ خواهد کرد. و نمی دانستیم بهار و تابستان را بدون عطرِ "حُسنی یوسف" هم تاب خواهیم خورد.. تاب خواهیم خورد.. تاب...

آنروزها غم، بازیِ کودکانه ای بود که مهمان امان می شد و چای نخورده خداحافظی می کرد. آنروزها قلب مملو از عشق بود بی آنکه بدانی یعنی چه؟! اما چشمهایم به درخشش خورشید ایمان داشت و امّید.

آنروزها آیینه آنقدر ساده و معصوم حرف می زد که میشد به صداقت اش قسم خورد. آنروزها خبرها زود می رسید و من همیشه سراغ مادر بزرگ را از قاصدک می گرفتم. مادر بزرگ، گرچه نمادِ قصّه و لالایی است اما هیچ زمزمه ی مبهمی را هم به خاطر نمی آورم. گرچه باد که قاصدک را می آوَرد و عطرِ آغوشِ مهربانِ او که می پیچید، مستانه چرخ می زدم و کودکانه شادی می کردم.

آنروزها پرنده ی قلبم "همیشه مسافر" بود. از ابرهای شمال تا کوه های غرب، از نخل های جنوب تا آفتابِ شرق. آنروزها منتظر نبودم. "حال" و "همیشه" یکی بود. "گذشته" هنوز نیامده بود. و "آینده" : "حال"...

 

.. ادامه دارد.


نوشته شده در جمعه 85/1/18ساعت 11:44 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

پدر موزاییکهای بیمارستان را می شمرد و مادر نفسها ..

دکتر بیست سال دانشش را متمرکز کرده بود و پرستارها تمام حجم مهربانیشان را ..

ملائک در جنب و جوش بودند و خدا تماشا می کرد .. وقتش که رسید ملائک کنار رفتند : خدا از روح خود نفخه ای دمید شاعر نفس خدا را در سینه اش حبس کرد و اولین شعرش را سرود .کسی از مضمون شعر چیزی نفهمید اما همه از شنیدنش مشعوف شدند : گریه اولین شعر دخترک بود !

مادر نگاهی به آخرین فرزندش بود انگشتانش به نقاشی شبیه بودند خدا فکر مادر را خواند و دخترش نقاش شد.

نیمه شب مادر دخترک را شیر داد دخترک لبخندی زد .. نیمه شب گلهای بیمارستان لبخند زدند ..

دخترک حرف زدن می آموخت کلمات شاعر می شدند و روی لبهای او شعر می شدند..

دخترک راه رفتن می آموخت زمین زیر پای او می رقصید .. و خداوند به فقیهی که رقص را تحریم می کرد می خندید .

دخترک بزرگ می شد دلش کوچک .. واشدن هر گلی او را حساس می کرد و احساس او هر گلی را وا می کرد ..

دخترک شعر نمی سرود .. شعرها او را می سرودند او فقط طراحی می کرد ..

او نمی دانست چرا هر کودکی که می کشد لبخند بر لب دارد .. این راز خدا بود .. خدایی که لبخند را بر لبان دخترک پسند کرده بود !

امروز سالروز تولد بانوی بی پنجره اعظم ابراهیمی است.

برای اعظم ورشکستگی آرزو می کنم ! روزی که ناچار شود برای آنکه اندازه سن خود شمع تولد بخرد تمام دارایی خود را بدهد !!!

برقرار باشید .. لطفا !

 

احسان پرسا


نوشته شده در پنج شنبه 85/1/10ساعت 9:2 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin