می خواستم بنوشم از آن رود لعنتی تصویر چشم های علی اصغرش نذاشت بغضم شکست و داغ علمدار تازه شد دستم عقب کشید و دلم آخرش نذاشت بر لب گرفته آب ... و بی دست روی اسب در چشمْ، تیر و شاد که بی یاورش نذاشت زن ها و بچه ها همه لب تشنه منتظر آن ضربه ی عمود به روی سرش نذاشت وقت نماز ظهر دلم پاره پاره شد لب تشنه از کناره ی این رود رد شدم
نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت
10:23 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |