سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

 

از رمز و رموز وصل آگاه شدید

مشتاق تمایلات جانکاه شدید

در روز وصال عشق فریاد کشید

از چاله درآمدید و در چاه شدید

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 2:19 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

 

تقدیم به همسرم:

 

از جانب الطاف خدا می آیی

با زمزمه هلا هلا می آیی

تو زاده اقوام رسول اللهی

« چون اشک به چشمم آشنا می آیی »

  


نوشته شده در دوشنبه 87/5/14ساعت 10:39 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

سلام
همین الان تمام ورق های سیاه و چکنویس دفتر زندگی ات رو بکن و دور بریز
همین الان
آره همین الان پاشو و کاری رو که دوست داری انجام بده
گلی رو که دوست داری برای خودت بخر

توی کلاسی که دوست داری ثبت نام کن
توی آینه به خودت نگاه کن و بگو که خودت رو دوست داری
صورت مادرت رو که عید به عید می بوسی چندبار محکم ببوس و بگو که ازش ممنونی
بگو که چقدر برات مهمه
بگو که..
...
همیشه میشه
میشه یه کار تازه کرد
میشه یه بار دیگه شروع کرد
میشه قدر ثانیه هارو دونست
اما نباید غصه ی دفتر چکنویس ات رو بخوری
چون خدا با ذکر (استغفر الله و اسئله التوبه) یه دفتر سفید بهت هدیه میده

به امیدش!

یا علی!!

 


نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 12:7 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

به: خواهرم لیلای پناهگاه

 

توتنها

قاب عکسی بودی بر روی دیوار

سال های سال

از پشت شیشه لبخند می زدی

نگاهم می کردی

همیشه!

 

تو کودک درونم بودی

تو یک "آن" از شیطنت کودکی ام بودی

تو مهربان و معصوم

و صبور

از همان روزی که برای بار آخر آهسته بر گونه ات دست کشیدم

و تو لبخند زدی

و آن قاب مسخره

برای همیشه تو را محصور کرد

تو را

دور کرد

تو را صبور کرد

 

و من از پس سالها

حتی گاهی، نگاهی هم نمی کردم

دلخوش بودی

به بودنم

به خندیدنم، قد کشیدنم

دلخوش بودی

به خاطرات گذشته

وقتی تو را می سرودم

وقتی تو را نفس می کشیدم

وقتی حتی به واسطه قلم

از سرانگشتان من سر می رفتی روی کاغذ

کاغذی که تکیه گاهت شد

در قابی قهوه ای

در قابی محصور

در قابی نزدیک

اما دور

...

تو

تو فقط قابی بودی

بر روی دیوار

اما دلم خوش بود به بودن ات

به خندیدن ات

به شیطنت های کودکانه ات

به لبخند سپیدت

به چشمهای روشن ات

به ...

 

حالا ولی

نه تو شادی

نه من دلخوش!


نوشته شده در چهارشنبه 87/4/12ساعت 12:8 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

 همیشه بر او خرده می گرفتم که:

نیازهای دیگران را بالاتر از نیاز خود ندان!

 

غافل از اینکه او بیش از هر چیزی

نیازمند بخشش بود.

 


نوشته شده در شنبه 87/4/8ساعت 12:6 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

Image and video hosting by TinyPic


نوشته شده در یکشنبه 87/3/5ساعت 11:15 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

چله می نشینند پروانه ها

تا بار دیگر پیله تنهایی ببافند

و آرزوی پرواز را به گل ها بسپارند

..

ابرها قطرات افسوس را بر گل های سر به خاک گرفته می پاشند

تا زیبایی را دفن کنند

عشق را دفن کنند

و رنج را دفن کنند

..

جهان بعد از تو عشق را نمی فهمد،

نه آفتاب دارد

نه آفتابگردان!

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/4ساعت 5:30 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

تولدت مبارک عشق من

این اولین بهار من و توست میریام

پایان انتظار من و توست میریام

دیروز روزگار شکیب و قنوت بود

امروز روزگار من و توست میریام

با خود بیار لقمه نان و پنیر و بوس

هنگامه ی فرار من و توست میریام


آن روسری گل گلی آبیت کجاست

باغی که نوبهار من و توست میریام


محکم ببند روسریت را بهارمو!

چون باد بی قرار من و توست میریام


دست مرا بگیر و بچرخ و ببین عزیز!

خورشید در مدار من و توست میریام


باران تمام ثروت ابر است و قطره ها-

چون سکه ها نثار من و توست میریام


انگار آسمان و زمین جا زدند و عشق *

سهم من و تو، بار من و توست میریام


در سینه هایمان پُرِ مهر و مودّت است **

این جبر، اختیار من و توست میریام


نه من عرب، نه تو عجمی، ما زمینی ایم

کل زمین دیار من و توست میریام


وا می نهیم یاری یاران و می رویم

حالا که بخت یار من و توست میریام


تقویم را بده بِکَنم هر چه جز بهار

این زندگی بهار من و توست میریام

 

 





* إِنَّا عَرَضْنَا الأَمَانَةَ عَلَى السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الإِنْسَانُ ( سوره احزاب آیه 72 )


** وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً ( سوره روم آیه 21 )

احسان پرسا


نوشته شده در شنبه 87/1/10ساعت 8:16 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

صدای رادیو بلند بود اما

هیاهوی کودکان شادمان بلندتر ...

" مدرسه ها از امروز تعطیل است "

 

کوچه

شادی بچه ها را

خانه به خانه

               تقسیم کرد

 

کوچه را نگاهی انداخت

پسر او باز نگشت

پسر او سالهاست باز نگشته..

از پیش از دبستان !

 

- گاهی تقدیر ،

مسیر ها را جابجا می کند -

 

شاید هم مادر

مسیر آن خانه را گم کرده است ...

 


نوشته شده در شنبه 86/12/25ساعت 11:27 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

دلم بهار را بهانه می گیرد

بهانه ی حس بارانی- آفتابیِ قشنگ اش

بهانه ی نسیم خنک و صدای گنجشکان سحرخیزش

بهانه ی تازگی شهر و خانه ها

بهانه ی جوانه زدن شاخه های امید

بهانه ی دیدارهای دور و نزدیک

بهانه ی عیدی گرفتن از یک عزیز

بهانه ی خاطره های کودکانه

بهانه ی روزی نو و روزیِ نو

بهانه ی فکر کردن به گذشت یک سال

بهانه ی نوبرانه ها

بهانه ی اولین سفره عید خانه مان

بهانه ی ... .. .

بهانه ی بهار!!

 


نوشته شده در دوشنبه 86/12/6ساعت 4:3 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin