سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

 

آمده ام بگویم:

 

اینروزها می فهمم

تنها پدر نیست که می توان

غم صبوریِ چهل ساله را در چشمانش دید

گاهی در چشمان یک جوان

غم

چون کوهی استوار است

که آدم را یاد آن روایت می اندازد

:

به سنگ می گویند می خواهی آدم شوی؟

می گوید: هنوز آنقدر که باید سخت نشده ام!!!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 85/3/1ساعت 8:13 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

خوشحالم که یک بهانه ی حسابی دارم تا...

آری بهانه دارم حالا به این بهانه چکار کنم؟!

خب کمی فکر می کنم می بینم اول.. اول از همه که دیدمت لبخند می زنم.. به سمت ات می آیم. اصلا می دوم و تو مجبور می شوی مرا بغل بگیری. حالا می بوسمت!!

بعد، کلی خجالت را از پیشانیم پاک می کنم و منتظر می مانم تا عکس العمل ات را ببینم.

اگر ناراحت بودی که مجبورم زود بهانه ام را عنوان کنم و بروم. ( چه بد!! )

اما اگر خوشحال باشی.. خب.. خب می توانم کار دیگری بکنم. اصلا از شما دعوت می کنم که کمی وقتتان را به من بدهید. می دانم جسارت است اما .. آقــا اجازه! اینجا، سمت چپ سینه ام حرفهایی است که به گونه ام رسیده اند و حالا می خواهم کمی با چشمم شما را بشنوم.

کمی سکوت .. می پذیری! و این یعنی سرخ تر شدن گونه هایم...

می نشینیم. روبرو. نزدیک. قلبم می دَود. نفَسم زمین می خورد. چشمم را می بندم. از لبم خون می آید.

- چیزی نیست، اینها زخمه ی عشق است آقــا! هر کس با سر دنبال قلبش برود همین است. دل است دیگر! گناهی ندارد جز اینکه از دلبرها خجالت می کشد و بی سلامی و کلامی از پی اشان می دَود.

گوش می دهی. آرام آرام گوش می دهی. کمی خنده ات می گیرد که: دخترک لابد خل شده است! و من چهره ام در هم می رود.

می گویی: - دختر! حرفهایت..

به خودم می آیم. یاد بهانه ام می افتم. دست در جیبم می کنم و بیرون می آورمش. مشتم را در برابرت باز می کنم. نگاهم را به زمین می دوزم.

(چشمهایت منتظرند.)

آرام، خیلی آرام می پرسم: - می توانم.. می توانم به شما فکر کنم؟؟..

تمام ساعت های دنیا از کار می ایستند. دوربین های جهان لبخندت را ثبت می کنند. دو فرشته برایمان بال می آورند و من و تو را تا مرزهای فرازمینی پرواز می دهند..

صدایت مبهم به گوش می رسد که: - خب؟!

به خودم می آیم. بالهایم روی شانه ام نیستند. شما نشسته ای روبروی من. همینجا.. روی صندلی. روی زمین.

با عجله می گویم: آقــا! اجازه؟! می شود امروز با این روان نویس برایم سر مشق بدهید؟!

می پرسی: -  سرمشق چه؟

می گویم: -  سر مشق عشق آقــا!  حوالی اسمتان!

تو روان نویس را از دستم می گیری و می گویی: -  آستینت را بالا بزن!

متعجب و خوشحال بالا می زنم.

و تو سر مشق می دهی: " یا علی گفتیم و عشــق آغاز شد!! "

روان نویس از دستم به زمین می افتد.

نگاه می کنم: ساعد دستم خالی است!

و شما می گویی: دیرت شد دختر! نمی روی؟؟

و من یاد بهانه ام می افتم.

روان نویس را بر می دارم و می گویم: آقــا! ببخشید، روزتان مبارک!!!

لبخندی می زنی. یعنی: زحمتت شده، ممنون.

و پلک می زنی. دلم تنگ می شود...

..

دیگر دور شده ای.

بلند می گویم: آقــا!

سرت را برمی گردانی. حالا یکبار دیگر می بینمت و لبم را گاز می گیرم.. اشک در چشمهایم جمع می شود...

می گویم: خداحافظ !!

باز لبخند می زنی.

می روی و ...

من می مانم

و رویاهای دخترکانه ام.


نوشته شده در سه شنبه 85/2/12ساعت 11:51 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

بالی برای پرواز

***

نیمه شب

               خطوط کاغذ عجیب با قلم موازی بود

               آرام دفتر را بستم.

 

صبح

         با صدای گریه ی شعری از خواب می پرم.

         دفتر را باز می کنم:

                                      از قلم خون می چکد...

 


نوشته شده در سه شنبه 85/2/5ساعت 11:28 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

بالی برای پرواز

 

سلام دوستان.

سومین دوره ی مسابقه ی طرح فارسی ( بالی برای پرواز ) رو دریابید.

یا علی!!

 

///

 

آنروزها بهار و تابستانش رنگ دیگری داشت. مادر، عاشقِ "حُسنی یوسف" بود. از در که وارد می شدی ردیفِ "حُسنی یوسف" ها را روی بالکن می دیدی. باغچه ی کوچکی داشتیم با درختی از انار و گلهای رنگارنگ. آنروزها پدر جوان بود و مهربان (اینروزها پدر هست و مهربان). آنروزها جعبه ی مداد رنگی تنها 6 رنگ داشت، اما با همان ها می شد همه ی چیزهایِ خوبِ دنیا را به تصویر کشید. همه ی چیزهایِ خوبِ دنیا! حتی فراتر، خدا هم گاهی ردِّ پاهایش بر ابرها می نشست و باران می گرفت. و من همیشه زیر باران سر به هوا بودم، تا شاید یک لحظه انگشت های فرشته ی خدا را (که رحمت می پاشید) ببینم. آنروزها کوچِ پرنده بی معنا بود و هوا: "هوای کودکی".

آنروزها دنباله ی بادبادک هایمان ابرها را قلقلک می داد، ما خنده امان می گرفت: بلند!. و نمی دانستیم داریم حوالی خانه ی خدا بازی می کنیم و نمی دانستیم آنروزها را، روزی با حسرت یاد خواهیم کرد. و نمی دانستیم آسمان، تا همیشه آبی نخواهد ماند. پرنده روزی از این شهر کوچ خواهد کرد. و نمی دانستیم بهار و تابستان را بدون عطرِ "حُسنی یوسف" هم تاب خواهیم خورد.. تاب خواهیم خورد.. تاب...

آنروزها غم، بازیِ کودکانه ای بود که مهمان امان می شد و چای نخورده خداحافظی می کرد. آنروزها قلب مملو از عشق بود بی آنکه بدانی یعنی چه؟! اما چشمهایم به درخشش خورشید ایمان داشت و امّید.

آنروزها آیینه آنقدر ساده و معصوم حرف می زد که میشد به صداقت اش قسم خورد. آنروزها خبرها زود می رسید و من همیشه سراغ مادر بزرگ را از قاصدک می گرفتم. مادر بزرگ، گرچه نمادِ قصّه و لالایی است اما هیچ زمزمه ی مبهمی را هم به خاطر نمی آورم. گرچه باد که قاصدک را می آوَرد و عطرِ آغوشِ مهربانِ او که می پیچید، مستانه چرخ می زدم و کودکانه شادی می کردم.

آنروزها پرنده ی قلبم "همیشه مسافر" بود. از ابرهای شمال تا کوه های غرب، از نخل های جنوب تا آفتابِ شرق. آنروزها منتظر نبودم. "حال" و "همیشه" یکی بود. "گذشته" هنوز نیامده بود. و "آینده" : "حال"...

 

.. ادامه دارد.


نوشته شده در جمعه 85/1/18ساعت 11:44 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

پدر موزاییکهای بیمارستان را می شمرد و مادر نفسها ..

دکتر بیست سال دانشش را متمرکز کرده بود و پرستارها تمام حجم مهربانیشان را ..

ملائک در جنب و جوش بودند و خدا تماشا می کرد .. وقتش که رسید ملائک کنار رفتند : خدا از روح خود نفخه ای دمید شاعر نفس خدا را در سینه اش حبس کرد و اولین شعرش را سرود .کسی از مضمون شعر چیزی نفهمید اما همه از شنیدنش مشعوف شدند : گریه اولین شعر دخترک بود !

مادر نگاهی به آخرین فرزندش بود انگشتانش به نقاشی شبیه بودند خدا فکر مادر را خواند و دخترش نقاش شد.

نیمه شب مادر دخترک را شیر داد دخترک لبخندی زد .. نیمه شب گلهای بیمارستان لبخند زدند ..

دخترک حرف زدن می آموخت کلمات شاعر می شدند و روی لبهای او شعر می شدند..

دخترک راه رفتن می آموخت زمین زیر پای او می رقصید .. و خداوند به فقیهی که رقص را تحریم می کرد می خندید .

دخترک بزرگ می شد دلش کوچک .. واشدن هر گلی او را حساس می کرد و احساس او هر گلی را وا می کرد ..

دخترک شعر نمی سرود .. شعرها او را می سرودند او فقط طراحی می کرد ..

او نمی دانست چرا هر کودکی که می کشد لبخند بر لب دارد .. این راز خدا بود .. خدایی که لبخند را بر لبان دخترک پسند کرده بود !

امروز سالروز تولد بانوی بی پنجره اعظم ابراهیمی است.

برای اعظم ورشکستگی آرزو می کنم ! روزی که ناچار شود برای آنکه اندازه سن خود شمع تولد بخرد تمام دارایی خود را بدهد !!!

برقرار باشید .. لطفا !

 

احسان پرسا


نوشته شده در پنج شنبه 85/1/10ساعت 9:2 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

بارها حرفایم را زمزمه کرده بودم، تا امروز برایش بگویم

نشد!

می خواستم بگویم:

به آقا بگو دلمان تنگ است

به آقا بگو

آقا! امسال هم گذشت. نیامدی!!

یک سال به آمدنت نزدیک شدیم.

اما چقدر به شما نزدیک.. یا از شما دور.. نمی دانم!

آقا! عجیب دلم هوایتان را کرده

اگر جسارت نباشد، به یاد ما هم باش!

محتاجیم!!


نوشته شده در دوشنبه 84/12/29ساعت 4:36 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با آینه

دو برابر شدم

حیف! یک پنجره فاصله بود

تا بی نهایت شدن


نوشته شده در دوشنبه 84/12/22ساعت 10:55 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با احترام به این یادداشت از وبلاگ آقای هیچ کس

آدرس جدیدش رو از دوست مشترکمون گرفتم
آخرین باری که دیده بودمش می گفت می خوام یه خونه ی قشنگ بسازم
عاشق چیزای قدیمی بود
خونه های سنگ نما
..
دیگه رسیدم
باید خودش باشه
یه خونه ی جمع و جور
با یه سر درِ سنگی که اسمشو روش نوشته بود
شیطونیم گرفت
یه تکه سنگ برداشتم و کوبیدم به در خونه اش
از خاطراتم اومد بیرون و جلوی چشمام ظاهر شد
اشک تو چشمام جمع شده بود
گفت: تا اینجا اومدی رفیق،
به رسم رفاقتم شده یه دهن برام بخون
یه لبخند زورکی زدمو
گفتم چشم:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین...


نوشته شده در سه شنبه 84/12/16ساعت 2:20 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

هر بار که تو را می بینم

لباس هایم عطر تو را می گیرد.


نوشته شده در جمعه 84/12/12ساعت 1:58 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

در رنگ پریدگی دستهایم

چهره ی عشق تو را می بینم.

رگهای کف دستم به وضوح نمایان می شوند.

این ها همه برای این است که:

یاد توام!

این رگها ، این رگها می گویند:

می بینی چگونه در سرنوشت ات نشسته است؟!

از نمی دانی حتی کدامین لحظه

تا... ،

 تا ..

تا انتها

تا سر انگشتان تو

تا سر انگشتان تقدیر.

آنجا که رنگ ناخن هایم به کبودی می زند

آنجا که تلاقیِ شعله و خاکستر است.

..

دستهای من می سوزند

و شعله های شعر تو زاده می شوند.

حرفی ندارم!

می سوزم!

روح سرکش شعرهای تو

روزی مرا دوباره می زاید.


نوشته شده در دوشنبه 84/12/8ساعت 9:13 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >

Design By : Pars Skin