سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

 

28 آذر

شب چله: 30 آذر ماه

8 دی

15 بهمن

و

25 بهمن که تولد احسان پرسای عزیز (ساحل نشین اشک) بود

( برای این عزیز آرزوی موفقیت بیش از پیش دارم )

روزهایی که ذکر شد همه روزهای غمگین و شادی بودند که شاید روزی به وصفشان پرداختم

فعلا یک چله، نبود مرا متفاوت با نبودن های قبل بپذیرید

یا علی!!

یا عشق!!

 


نوشته شده در جمعه 85/11/27ساعت 3:3 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

بانوی بی پنجره

 

یکساله شد


نوشته شده در شنبه 85/10/9ساعت 11:52 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

..

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/9/29ساعت 12:3 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

همراه با  احسان پرسا

غزلی به مناسبت دو سالگی  پناه گاه

تقدیم می شود:

 

 

بخند لیلی ِ مجنون، بخند و آه بکش

و عشق را به تلاقی ِ این دو راه بکش

 

برای عشق نیازی به قیس نیست، دلی

برای سینه ی لیلای بی پناه بکش

 

سپس ورق بزن، آنجا که چشم آهوهاست

دو چشم میشی ِ نم دار ِ دل سیاه بکش

 

ورق بزن، برس آنجا که کاسه می شکنند

به جای کاسه دلی تنگ و خیرخواه بکش

 

ورق بزن، برس آنجا که ماه در برکه ست

به جای برکه در آیینه روی ماه بکش

 

برای خاطره ها هم جنازه لازم نیست

به روی یک گل خشکیده بارگاه بکش

 

همین.. تمام ! فقط روی جلد دفتر خود

به جای لیلی و مجنون " پناهگاه " بکش

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 85/9/12ساعت 10:50 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

دلم گرفته است! .. از اینکه کسی در رویا صدایم می زند: "میــریام!! "

من اما هر گاه که از خواب بیدار می شوم، نامم "اعظم" است.

 

دلم گرفته است! .. از اینکه بهار با رنگین کمانی اش و تابستان با بی همه چیزی اش!! گذشت

و بارانِ فصلِ رویایی از آسمان نازل شد

من اما با تمام آرزوهایم به کنج خلوتی پناه می برم

..که از ترس بی هم قدمی، نمی توانم به کوچه بزنم!

 

دلم گرفته است! از اینکه کودکِ معصومِ درونم در انتظار دست مهر بزرگترها

بر تاب زندگی خوابش گرفته و خدا هم.. نمی خواهد بیدارش کند !!

 

دلم گرفته است! .. از اینکه طرح های نقاشی ام را امضاء نکرده ام

در حالی که ماه هاست به رویم لبخند می زنند!

                                                         

دلم گرفته است! .. از اینکه..

 قلمم نمی تواند بار حرفهایم را از انگشتانم بگیرد

و بر کاغذ بگذارد.

 

دلم..

-  همان که تمام زندگی ام را در خود دارد -

،

گرفته است!!

 


نوشته شده در یکشنبه 85/8/7ساعت 11:38 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

با چشمهای بسته سررسیدم را باز می کنم؛ می ترسم تصویرت از خاطر چشمهایم برود. سر رسید من پر از تو است. صفحه ای لبخندهایت صفحه ای نگاه هایت صفحه ای حرفهایت صفحه ای ... چشمهایم را آرام باز می کنم و چشمهایت را بر اولین صفحه سفید سر رسیدم با واژه نقاشی می کنم و زیر لب جمله ام را کامل می کنم : صفحه ای چشمهایت.

سر رسیدم را ورق می زنم فروردین تو، اردیبهشت بی تو، خرداد به امید تو...

چقدر این روزهای سررسید من با آن روزهای تقویم هایم فرق کرده اند. اگر تو نبودی سررسیدهایم سفید می ماندند و بختم سیاه اما این روزها حتی گوشه های صفحه های سررسید را هم با شرح خوشبختیهایمان سیاه می کنم.

این روزها ... این روزها ... این روزهای سراسر احساس...

این روزها هر کجا می روم حال درخت ها را می پرسم. در کنار درخت ها نفسم را حبس می کنم تا کمتر نفس بکشم بلکه درخت ها کمتر برای تصفیه هوا زحمت بکشند. این روزها حسابی هوای درخت ها را دارم و هیچ کس جز تو نمی داند که نگران یادگاری عشقمان بر درخت ها هستم.

این روزها دیدن گل ها هوایی ام می کند با این حال علاقه ای به بوییدنشان ندارم. هیچ کس جز تو نمی داند که من به گل های خشک شده ای می اندیشم که هر یک لای صفحه ای از کتابهایم آرمیده اند و خاطره ای را به خود پیوست کرده اند. برای آخرین کتابی که گلی از تو را به آغوش کشیده است به دنبال گوشه دنجی می گردم تا کمتر به چشم بیاید؛ خنده ام می گیرد تو کتابخانه ام را گلستان کرده ای.

این روزها که عجیب دلم هوای به دریا زدن می کند بی تو جز بی قراری گزیری ندارد. حال کشتی های به اسکله بسته شده را دارم هم دارمت و هم نمی توانم خود را به موج های آغوشت بزنم.

این روزها دلم می خواست مرغ دریایی باشم و دلم که گرفت بی مهابا به سینه ی آب می زدم و آتش سینه ام را در آبی بیکرانت، آبی بزنم.

این روزها اما تنها چیزی که برای پراندن دارم قلبم است. دلتنگیهایم را در آن می ریزم، با بوسه ای داغ آنرا مهر می زنم و پروازش می دهم نگران گم شدنش نیستم می دانم جَلد دستهایی مهربان است دستهای که ... گاهی به قلبم هم حسودیم می شود !

این روزها هر لحظه را می توان غزلی عاشقانه نوشت اما من دور از تو تمام شعرهای نانوشته جهان را بغض می کنم و فقط گاهی به بهانه مرطوب کردن لبانم زمزمه ات می کنم .. شعر می شوی.

بیست و یکمین جلد سررسید دختری عاشق این روزها بدجوری مچاله نوشته می شود کی می رسی و با نوازش هایت چین و چروک از پیشانی سررسیدم برمی گیری.

این روزها ... آه حواسم نیست سررسیدم را تمام کرده ام و از تمام سررسیدم تنها جلد آن نانوشته مانده است آخرین حرفم را بر جلد سررسید می نویسم:

این روزها تنها به عشق روزهای با تو بودن، بودن را ادامه می دهم.

به امید آن روزها !

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/7/6ساعت 5:58 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

تقدیم به او

که از تمام کوچه های شعرم عبور کرده

تا همراه این روزهای بارانی ام باشد.

 

 

سلام عابر این روزهای بارانی !

منم ! مسافر این روزهای بارانی

 

تمامی چمدان های من پر از ابر است

برای شاعر این روزهای بارانی

 

تویی که نیستی اما به ذهن می آیی

شبیه خاطره، این روزهای بارانی ...

 

... که بغض می کنم از بس قدم قدم بی تو

و در معابر این روزهای بارانی ...

 

..نخوانده شسته شده شعر من، هم از چشم و ..

هم از دفاتر این روزهای بارانی

 

فقط نه سایه ی تو بلکه رد پایت هم

شده مصادره این روزهای بارانی

 

...

 

من آسمان بدی هستم ای پرنده ببخش..

مرا به خاطر این روزهای بارانی !!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/6/22ساعت 12:54 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

به: یکتا

که زخم های بی مرهمِ سینه اش را

                    هیچ کس محرم نیست.

 

 

 

قلبم را برای همیشه بستم

اما تو

زودتر از همیشه آمدی!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/4/21ساعت 12:15 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

موهای آینه سپید شد

مردم می گویند

دارم جوانی می کنم

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/3/25ساعت 2:43 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

قلمم را شکستی

تا دست هیچ کس به خاطراتمان نرسد!!

 


نوشته شده در دوشنبه 85/3/15ساعت 2:39 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin